- ارسال ها: 1247
- تشکرهای دریافت شده: 406
- خانه
- انجمن
- باشگاه گردشگری البرزمن
- سفرنامه های تابستان 98
- سفرنامه تور روستای شهرستانک مورخ 1398/06/28
×
تصاویر و سفرنامه های تور های تابستان 98
سفرنامه تور روستای شهرستانک مورخ 1398/06/28
- travelloug
- نويسنده موضوع
- آفلاین
- مدير انجمن
کمتر
بیشتر
4 سال 7 ماه قبل - 4 سال 7 ماه قبل #2288
توسط travelloug
سفرنامه تور روستای شهرستانک مورخ 1398/06/28 was created by travelloug
سفرنامه تور روستای شهرستانک
مورخ: 1398/06/28
راهنما: مریم وحیدی مجد
حوالی پاییز است، آخرین روزهای ماه شهریور این ته تغاری تابستان... پندارم رفته تا کوچه باغ های شهرستانک آنجا که روایتی از زندگی نهفته است. آنجا که نهرش جاریست پای درختانِ سیب و آلبالویش...
جسارت میکنم کوله ام را در بیست و هشتمین روز شهریور به دوش می اندازم، میروم تا جاده های خیالی ام را در واقعیت قدم بزنم، میروم تا ببینم آنچه را که هست... وارد اتوبوس میشوم یکی دوست است و یکی آمده تا دوستی آغاز کند... تا چشمی بچرخانم اتوبوس وارد جاده پر پیچ و خم چالوس شده، درختان سرسبزند و هنوز در محفل تابستانه اشان یکدیگر را به آغوش کشیده اند... خورشید از آن گوشه دنج چه لطیف نور میپاشد بر آب سد...
آری سفر من آغاز شده است... در جمع دوستان گپ و گفتی برپاست از بهترین سفرهایشان، در میان گفت و شنودها شنیدم که وارد جاده شهرستانک شدیم همانجا که ناصرالدین شاه قاجار زمانی از آنجا به سوی شهرهای شمالی عزیمت میکرد. حالا در میان کوچه باغ ها هستیم و نت های مختلف موسیقی در حال نواختن، سمفونی آب...
زمزمه باد در گوش درختان... آواز پرندگان... رقص گاه گاه پروانه ها... عشوه گری های میوه های تابستانه. بقول سهراب سپهری " زندگی خالی نیست...مهربانی هست... سیب هست..."
پا به پای هم میرویم، گاه منتظر می مانیم، برای بودن در کنار هم بهانه می آوریم،عکسی میگیریم و آبی مینوشتیم.
حالا دیگر علی آقا یکی از همسفران کوچکمان قرار است تا صد بشمارد و ما به کاخ رسیده باشیم نمیدانم تا چند شمرد ولی خیلی زود به محل کاخ رسیدیم.
همانجا جلوی کاخ زیر سایه انداز درختان زیراندازمان را پهن کردیم نشستیم... رفتیم و پی هیزم گشتیم برای آن کتری های سیاه سوخته البرزمن که بقول آقا رضا خوشنویس به اندازه کل همسفران در دل خود خاطره دارند.
ناهار و چای را که خوردیم به دل کاخ زدیم، اندرونی و بیرونی را حسابی وارسی کردیم و کاخِ کوخ شده را با دیدن تصویر نقاشی کمال الملک در خیالمان مرمت کردیم،به بیرون عمارت آمدیم و در ضلع شمال غرب سری هم به آن کتیبه خسته و فرسوده زدیم.
حالا نوبه آب بازیست به رود کنار دست کاخ می رویم تمام لذت و هیجان پاشیدن آب بروی همدیگر یک طرف آن کمین کردنهای ناگهانی برای خالی کردن بطری آب روی سر آنکه فارغ شده از آب بازی طرف دیگر...
به وقت بازگشت عکسی به یادگار میگیریم.کمی تا آخرین گامهایمان در این کوچه باغ های باصفا بیشتر نمانده، مینشینیم و هرآنچه از مهر و خوبی و آرامش است در ذهنمان تثبیت میکنیم. وقتی به جاده چالوس میرسیم رفته رفته هوا تاریک میشود اما چراغ های ذهنمان پرنورتر شده و لطافت طبعمان بیشتر و از این موهبتی که بر جانمان نشسته باهم به شادی نشسته ایم... ساعت حدود 9 شب... دفتر البرزمن... این منم که از ماشین پیاده میشوم اما من همان آدم همیشگی نیستم، تغییری در من رخ داده است...
سفر پایان ندارد...
با سپاس از همکارم آقای رضا وثیقی و همسفران همدل و همراه
مورخ: 1398/06/28
راهنما: مریم وحیدی مجد
حوالی پاییز است، آخرین روزهای ماه شهریور این ته تغاری تابستان... پندارم رفته تا کوچه باغ های شهرستانک آنجا که روایتی از زندگی نهفته است. آنجا که نهرش جاریست پای درختانِ سیب و آلبالویش...
جسارت میکنم کوله ام را در بیست و هشتمین روز شهریور به دوش می اندازم، میروم تا جاده های خیالی ام را در واقعیت قدم بزنم، میروم تا ببینم آنچه را که هست... وارد اتوبوس میشوم یکی دوست است و یکی آمده تا دوستی آغاز کند... تا چشمی بچرخانم اتوبوس وارد جاده پر پیچ و خم چالوس شده، درختان سرسبزند و هنوز در محفل تابستانه اشان یکدیگر را به آغوش کشیده اند... خورشید از آن گوشه دنج چه لطیف نور میپاشد بر آب سد...
آری سفر من آغاز شده است... در جمع دوستان گپ و گفتی برپاست از بهترین سفرهایشان، در میان گفت و شنودها شنیدم که وارد جاده شهرستانک شدیم همانجا که ناصرالدین شاه قاجار زمانی از آنجا به سوی شهرهای شمالی عزیمت میکرد. حالا در میان کوچه باغ ها هستیم و نت های مختلف موسیقی در حال نواختن، سمفونی آب...
زمزمه باد در گوش درختان... آواز پرندگان... رقص گاه گاه پروانه ها... عشوه گری های میوه های تابستانه. بقول سهراب سپهری " زندگی خالی نیست...مهربانی هست... سیب هست..."
پا به پای هم میرویم، گاه منتظر می مانیم، برای بودن در کنار هم بهانه می آوریم،عکسی میگیریم و آبی مینوشتیم.
حالا دیگر علی آقا یکی از همسفران کوچکمان قرار است تا صد بشمارد و ما به کاخ رسیده باشیم نمیدانم تا چند شمرد ولی خیلی زود به محل کاخ رسیدیم.
همانجا جلوی کاخ زیر سایه انداز درختان زیراندازمان را پهن کردیم نشستیم... رفتیم و پی هیزم گشتیم برای آن کتری های سیاه سوخته البرزمن که بقول آقا رضا خوشنویس به اندازه کل همسفران در دل خود خاطره دارند.
ناهار و چای را که خوردیم به دل کاخ زدیم، اندرونی و بیرونی را حسابی وارسی کردیم و کاخِ کوخ شده را با دیدن تصویر نقاشی کمال الملک در خیالمان مرمت کردیم،به بیرون عمارت آمدیم و در ضلع شمال غرب سری هم به آن کتیبه خسته و فرسوده زدیم.
حالا نوبه آب بازیست به رود کنار دست کاخ می رویم تمام لذت و هیجان پاشیدن آب بروی همدیگر یک طرف آن کمین کردنهای ناگهانی برای خالی کردن بطری آب روی سر آنکه فارغ شده از آب بازی طرف دیگر...
به وقت بازگشت عکسی به یادگار میگیریم.کمی تا آخرین گامهایمان در این کوچه باغ های باصفا بیشتر نمانده، مینشینیم و هرآنچه از مهر و خوبی و آرامش است در ذهنمان تثبیت میکنیم. وقتی به جاده چالوس میرسیم رفته رفته هوا تاریک میشود اما چراغ های ذهنمان پرنورتر شده و لطافت طبعمان بیشتر و از این موهبتی که بر جانمان نشسته باهم به شادی نشسته ایم... ساعت حدود 9 شب... دفتر البرزمن... این منم که از ماشین پیاده میشوم اما من همان آدم همیشگی نیستم، تغییری در من رخ داده است...
سفر پایان ندارد...
با سپاس از همکارم آقای رضا وثیقی و همسفران همدل و همراه
Last edit: 4 سال 7 ماه قبل by travelloug.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
زمان ایجاد صفحه: 0.146 ثانیه