× تصاویر و سفرنامه های تور های پاییز 98

سفرنامه تور چابهار (گروه اول) مورخ 1398/08/3 الی 8

بیشتر
4 سال 5 ماه قبل - 4 سال 5 ماه قبل #2309 توسط travelloug
سفرنامه تور چابهار (گروه اول)
مورخ: 1398/08/03 الی 8

منتظر بودن کاریه که من دائماً ازش فرار می کنم و اغلب هم به عناوین مختلف به صبوری کردن و انتظار کشیدن مجبور می شم.
عشق و علاقه ی بیش از حد من به جنوب باعث شد از هفته ها قبل انتظار بکشم و روز شماری کنم تا بالاخره روز موعود فرا برسه...
با همه وجودم می رفتم به سمت چابهار...
سفر ما به جنوبی ترین نقطه ایران شروع شده بود و تو چشم همه ی ما پر از شادی و ستاره بود...
از مسیر رفت چیز زیادی خاطرم نیست جز اینکه به گفته ی بچه ها از کرج تا دَرَک رو خوابیدم و لقب سلطان خواب رو به من دادن...
مراسم با شکوه معارفه به لطف لیدر کار درستمون خیلی با نمک و خوشمزه برگزار شد و هر لحظه من هیجان داشتم که نفر بعدی خودشو معرفی کنه...
قرار بود ۳۰ ساعت توی راه باشیم... پس باید از جاده و مسیرش لذت می بردیم... هر کس به کاری مشغول بود.. بچه های جلو اتوبوس فیلم می دیدن و بازی می کردن... بچه های لژ نشین هم مشغول شادی و خنده بودن و من گاهی از حرف های علی و آرمین از خنده ریسه می رفتم....
گاهی هم محو جاده می شدم که انگار روش گرد بی خیالی پاشیدن و کم کم دوباره چشمم گرم خواب می شد و غرق رویا می شدم...
آفتاب روی صورتم درخشید و بهم یاد آوری کرد که صبح روز دوم شده و ما کماکان در راهیم...هنوز خیلیها خواب بودن... یه جای قشنگ نزدیکای نیکشهر ایستادیم و لیدر عزیزمون بساط صبحانه رو برامون به راه کرد.... با خوردن صبحانه هممون جون دوباره گرفتیم تا بازم توی راه باشیم... :)
شاید باورتون نشه اما ساعت ۱۰ صبح ما به اقامتگاه باصفا تو کهیر رسیدیم... بله بالاخره رسیدیم...
به محض ورودمون آوا کوچولو که اونجا زندگی می کرد اومد استقبالمون و با لهجه ی شیرین مثل قندش کلی تو دلم جا باز کرد و با هم دوست شدیم.... آوا دقیقا قد یه جوجه بود و من هلاک چشمای خوشگلش بودم...
خستگی در کردیم و بعد از یه دوش آب گرم هممون سر حال و آماده شدیم برای ساختن یه روز عالی...
اولین جایی که تو جنوب دیدم تلاقی کویر و دریا تو ساحل دَرَک بود...




جایی که انقدر قشنگ بود و آرامش داشت که انگار آدمو مسخ می کرد...پاهام نرمی و داغی ماسه ها رو احساس می کرد ... به هر طرف نگاه می کردم نخل بود و زیبایی... صدای موج دریا می پیچید تو گوشم و باد موهامو نوازش می کرد...
دلم می خواست زمان رو نگه دارم... وقتی به دریا رسیدم آفتاب داشت غروب می کرد...


بی اختیار قدم هام تندتر شد... به خودم اومدم دیدم وسط دریام و موج داره با پیراهنم بازی می کنه...


نمی تونم احساس اون لحظه رو براتون بنویسم... کاش می شد بعضی صداها رو نوشت... اونوقت براتون می نوشتم گم شدن صدای مرغ دریا تو تلاطم موج وقتی آفتاب داره غروب می کنه چقدر زیباست...
هر کسی لب ساحل مشغول کاری بود... یه عده عکس می گرفتن ... بعضی ها پاشونو به آب زده بودن... منم یه گوشه قلعه شنی درست می کردم و شیر چایی عزیزم رو با اشتها می خوردم ... آخ یادم رفت شما رو با پدیده ی بی نظیر جنوب چایی لاته یا همون شیر چایی آشنا کنم...یعنی من نگم براتون از این نوشیدنی جنوبی که فقط هم تو خود جنوب به آدم کیف می ده چون از وقتی برگشتم مدام طبق عادت این چند روز سفرم، هی شیر چایی می خورم ولی هیچ کدوم اون مزه رو نمیده...که نمیده!
صبح روز بعد آماده شدیم تا یه روز پر ماجرای دیگه رو شروع کنیم... اولش از یه کوه کوچولو بالا رفتیم تا پدیده ی شگفت انگیز گل فشان رو ببینیم و شگفت انگیز تر از اون طرح هایی بود که بچه ها با گِل روی دست و صورتشون کشیده بودن...


رو به دوربین البرزمن ؛ سفر پایان ندارد گفتیم و خندیدیم و به سمت ساحل تنگ راهی شدیم...


قایق سواری روی موج تو شرجی خیلی کیف داره و ما تا دلتون بخواد موج سواری کردیم... دوباره رسیدیم به تلاقی کویر و دریا... هر طرف نگاه می کردی عده ای مشغول عکاسی بودن و الحق که چه عکساییم شد...
من اما یه گوشه نشسته بودم و طبق معمول همیشه غرق افکارم شده بودم که صدای جر و بحث عمران و فرزاد و فایز رشته افکارم رو پاره کرد...
بحث سر گرفتن خرچنگ بود... که هر کدوم ادعا داشتن از بقیه بهتر این کارو انجام میده.. وسط حرفشون پریدم و گفتم نخیر من از همتون بهتر می تونم خرچنگ شکار کنم.. و پشت بندش سریع دستمو کردم تو آب و خرچنگ اول و من گرفتم...


صدای خنده و جیغشون بلند شد.. خرچنگ دوم و عِمران گرفت و داد به من... فرزاد هم تمام این مدت داشت با موبایلم فیلم می گرفت...منم تو جفت دستام خرچنگ داشتم و حالا وقت آتیش سوزوندن بود... شروع کردم به دویدن دنبال فرزاد و عمران و فایز...
و انداختن خرچنگ به جونشون...می دوییدیم و صدای خنده هامون بلند شده بود... فایز از ترسش رفته بود وسط دریا و من منتظر فرصت بودم تا حسابی سر به سرش بذارم...
صدای لیدرمون از دور میومد که می گفت اون خرچنگا رو بذارین سر جاشون گناه دارن ... و ما همچنان غرق خنده و بازی بودیم...
حالمون خوب بود... من با چشام می خندیدم...
بعد از ساحل تنگ رفتیم به سمت ساحل دریا بزرگ.. ساحل صخره ای که موج هاش ۳ برابرقد آدم بود...




حتی فکرشم نمی کردم یه روزی یه موج بتونه منو از جا بکنه و پرت کنه چند متر اونور تر ... از ساحل دریا بزرگ جز کبودی و زخم های تنم چیز دیگه ای به یاد ندارم...
روز چهارم برای دیدن جنگل های حَرّا به گواتِر رفتیم و سوار قایق شدیم...


قرار بود جُلیل ما رو با قایق بگردونه و جنگل های حَرّا رو نشونمون بده... به محض روشن شدن موتور قایق، جُلیل انقدر آرتیستی روند و ما غرق خوشی و خنده شدیم که پرچم قایق رو به آب دادیم... چند دقیقه ای رو آب مشغول جست و جوی پرچم بودیم که به لطف آقا بابک پرچممون صحیح و سالم به احتزاز درومد و دوباره با سرعت هر چه تمام تر راهی موج ها شدیم...
به گواتر که رسیدیم دوربینم و برداشتمو مشغول عکاسی شدم... سعی می کردم که با دقت به همه چیز خوب نگاه کنم... تا جایی که می شد با بومی ها ارتباط برقرار کردم ... مردمان جنوب الحق که خونگرم و مهربونن...


ساحل صخره ای بریس یکی از جذابترین قسمتهای سفر بود...


پاهام روی صخره بود و رو به روم تا چشم کار می کرد آب ...


روی آب پر از قایق های کوچیک و بزرگ بود... از بالا که پایینو نگاه می کردم دلم هری می ریخت... عظمت دریا و صخره رو با همه وجودم احساس کردم...
اون سمت دریا دیگه خبری از قایق ها نبود ... فقط پر بود از آرامش و صدای موج... سکوت کردم و با دقت به صداهای اطرافم گوش دادم... بی شک اون نقطه از زمین پر از انرژی بود که خاک آدمو جذب می کرد... نمی دونم تاحالا گیرایی خاک رو احساس کردین یا نه.. اما اون نقطه از زمین منو مجذوب خودش کرد... پایین صخره ها رو نگاه کردم و توجهم به چیز عجیبی جلب شد.... قلب دریا....


موج می زد و قلب دریا هم می تپید...من انگار همه این صحنه ها رو توی خواب دیدم....
به هر سختی که بود از ساحل صخره ای دل کندم و راهی تالاب لیپار شدیم...


رنگش به سرخی می زد... اطراف تالاب پر بود از غرفه های کوچیک و بزرگ دیدنی که زنا توش نقش حنا می زدن و صنایع دستی می فروختن...
دختر زیبای بلوچی داشت روی دستم نقش می زد و طرح می کشید ... انقدر این کار رو ماهرانه انجام می داد که تو چند لحظه جفت دستام حنا بندون شد...


بهش گفتم اسمت چیه؟! گفت: رخساره
گفتم : اسم منم مهتا ست... می دونی مهتا یعنی چی؟! گفت : نه!
گفتم : مهتا یعنی مثل ماه
درجا پرسید تو می دونی رخساره یعنی چی؟
گفتم : آره رخساره یعنی چهره... چهره ی زیبا...
یه جوری خندید انگار قند تو دلم آب شد...
روز پنجم روز آخری که تو چابهار بودیم برام خیلی غم انگیز بود... دلم نمی خواست از اون همه آرامش و قشنگی جدا شم... بی شک اگه ماشین زمان داشتم می شکوندمش تا خراب بشه و تو همون لحظه و ساعت بمونم...
به دیدن انجیر معابد رفتیم و بین راه از اقیانوس برای آخرین بار خداحافظی کردیم و خاک جنوب رو برای همیشه ترک کردیم...


و چقدر اون لحظات برای من سخت بود... من کاملا غرق خودم بودم و دلم نمی خواست به شلوغی و هیاهوی شهرم برگردم... دلم می خواست به ثانیه ها التماس کنم جلو نرن... اما خب چاره ای جز برگشت نبود و ما با کوله باری از تجربه و ترشی انبه به شهر خودمون برگشتیم...

در آخر لازم می دونم از زحمات بی دریغ همکار عزیزم جناب ملاحسنی کمال تشکر رو داشته باشم که در تمام لحظات، سفر رو به کام خودش تلخ کرد تا بتونه سفری خاطره انگیز رو برای ما رقم بزنه....
سفر پایان ندارد...
مهتا بشارت
Last edit: 4 سال 5 ماه قبل by travelloug.

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

زمان ایجاد صفحه: 0.113 ثانیه

ارتباط با ما

    • تلفن : 34213531-026
    • موبایل : 09391725252
    • Email: info@alborzeman.ir
    • کرج، میدان سپاه ، به سمت سه راه گوهردشت ، بعد از خیابان بوستان ، ساختمان گلستان ، واحد یک