- ارسال ها: 1247
- تشکرهای دریافت شده: 406
- خانه
- سفرنامه ها
- باشگاه گردشگری البرزمن
- سفرنامه تورهای پاییز 94
- سفرنامه تور قزوین گردی مورخ 94/8/29
سفرنامه تور قزوین گردی مورخ 94/8/29
- travelloug
- نويسنده موضوع
- آفلاین
- مدير انجمن
کمتر
بیشتر
8 سال 5 ماه قبل - 8 سال 5 ماه قبل #1423
توسط travelloug
سفرنامه تور قزوین گردی مورخ 94/8/29 was created by travelloug
سفرنامه تور قزوین گردی
مورخ 94/8/29
راهنمای تور : وحید شعبانی
شب از نیمه گذشته است و صدای بارش باران در هوای اتاق طنین انداز است. تا چند ساعت دیگر دل از خانه میکنیم و همدل جاده خواهیم شد...
جاده این بار ما را به جلوه گاه تاریخ خواهد برد .. قزوین ...
ساعت 7:30 صبح میدان سپاه . ماشین سفید . همسفران . خوش و بش ... و حرکت..
به سمت همسایه غربیمان در حرکتیم . جاده مه آلود است . کمی از خودمان میگوییم و سفرهایمان... چای داغی می نوشیم و کمی از قزوین می گوییم .. کاسپین و آساسیا .. شاپور ذوالاکتاف و شاه تهماسب صفوی ... خودمانیم ، عجب مردانی دارد قزوین .. عارف دارد و دهخدا و حمداله مستوفی ..
در قزوین زهرا خانوم یزدانی هم به ما می پیوندد .
اینجا که ایستاده ایم کلاه فرنگی ست... چهل ستونش نیز میگویند .
دیوان خانه دولت صفوی در گذشته های دور ... شکوه دارد و جبروت .. ظریف است و هنرمندانه... برایمان از تاریخش می گوید و داستانهایش ..
پیاده به راه میوفتیم وسرای سعد السلطنه با آن هیبتش مقابل دیدگانمان خودنمایی میکند...
هنوز گویی صدای کاروان ها در تونلهای زمان رقص میکند و گوشمان را نوازش میدهد...
دوربین هایمان مدام به اطراف می چرخند و شکار صحنه ها می کنند ... سرای سعد السلطنه در یک کلام .. زیباست..
در حجره های این حمام قدیمی آدم هایی در زمان خشکشان زده است و ما را تماشا میکنند..
اینجا حمام قجر یا همان موزه مردم شناسی است ..
گویی این مجسمه ها چشمانشان را در چشمان ما دوخته اند و از رازی برایمان پرده بر میدارند.. راز نامیرایی.. هرگز نمیرد آنکه دلش...
از حمام بیرون آمده ایم و کمی در خیابان های شهر قدم می زنیم .. سوار بر ماشین به گوشه ای دیگر از شهر هجرت می کنیم.. جایی که هنر و زندگی در هم آمیخته اند و دچار معنا شده اند ... خانه امینی ها...
عجب ارسی هایی دارد این خانه.. عجب درهای زیبایی .. آینه کاری.. گچ بری.. همه چیز دارد اینجا..
عجب معمارانی بوده اند این ایرانی های خوش فکر... تابستان شان خنک بوده است و زمستان شان گرم... قلیان هم بوده ... به به چشممان روشن...
این قزوینی ها غذای خوشمزه ای دارند که به آن قیمه نثار میگویند .. چه تعصبی هم رویش دارند .. با همسفران جان در رستوران نشسته ایم و مزه مزه اش می کنیم .. الحق و الانصاف خوب است مادر مرده ..
دراین قسمت از سفر یزدانی با آن زبان شیوایش از ما خداحافظی میکند و در تاریخ ذهنمان خودش را حک می نماید... به دیدار حمدا... میرویم که دیوانی بوده است و شاعر و جغرافیدان هم بوده است به قرار اسناد ..
مزار دنجی دارد و ما هم لحظاتی با او همدم می شویم ..
کوچه پس کوچه های پایتخت صفوی را به تنمان می کشیم و وارد بچه کلیسای مهجور شهر میشویم . نامش کانتور است و سازندگانش روس بوده اند..
حیاط با صفایی دارد و برج ناقوسی دل انگیز.. دوستش داریم همه مان و مدام می گوییم.. آخی.. چه کوچیکه..
هرچه کلیسا کوچک بود به عوضش این آب انبار سردارحقش را خورده و بزرگ است، آنقدر بزرگ که شده است بزرگترین آب انبار تک گنبدی ایران ..
داستان هایش جذاب است و ریشه در زندگی مردمان روزگاری نزدیک داشته است.. ترکش میکنیم با آن پله های نفس برش.. خداراشکر که خانه ما لوله کشی آب دارد..
آخرین مقصد مان عظیم است، باشکوه و ملکوتی.. 1500 سال پیش آتشکده ای بوده و حالا 1200 سال است که محل سجده است.. ایوان هایش راز آلودند و حیاطش با صفا .. کتیبه هایش انسان را سر ذوق می آورد.. نشان از همه دارد .. ساسانی و عباسی و سلجوقی و ایلخانی و صفوی و قاجار و ... خلاصه که صندوقچه ای ست این مسجدعتیق قزوین....
شب است.. از شیرینی رضا سوغات میخریم و به قصد بازگشت دل به راه میدهیم ..
این لیدر هم که یک چایی به ما نمی دهد.. خشک رفته ایم و خشک باز میگردیم..
باز هم از ایران دیدیم .. لمس کردیم و بیشترعاشقش شدیم.. خودمانیم عجب سرزمینی داریم.. کاش بیشتر دوستش داشته باشیم..
میدان سپاه... همسفرانمان... لبخند ... البرزمن .. و باز هم ما هنوز در سفریم
یا حق... !35
مورخ 94/8/29
راهنمای تور : وحید شعبانی
شب از نیمه گذشته است و صدای بارش باران در هوای اتاق طنین انداز است. تا چند ساعت دیگر دل از خانه میکنیم و همدل جاده خواهیم شد...
جاده این بار ما را به جلوه گاه تاریخ خواهد برد .. قزوین ...
ساعت 7:30 صبح میدان سپاه . ماشین سفید . همسفران . خوش و بش ... و حرکت..
به سمت همسایه غربیمان در حرکتیم . جاده مه آلود است . کمی از خودمان میگوییم و سفرهایمان... چای داغی می نوشیم و کمی از قزوین می گوییم .. کاسپین و آساسیا .. شاپور ذوالاکتاف و شاه تهماسب صفوی ... خودمانیم ، عجب مردانی دارد قزوین .. عارف دارد و دهخدا و حمداله مستوفی ..
در قزوین زهرا خانوم یزدانی هم به ما می پیوندد .
اینجا که ایستاده ایم کلاه فرنگی ست... چهل ستونش نیز میگویند .
دیوان خانه دولت صفوی در گذشته های دور ... شکوه دارد و جبروت .. ظریف است و هنرمندانه... برایمان از تاریخش می گوید و داستانهایش ..
پیاده به راه میوفتیم وسرای سعد السلطنه با آن هیبتش مقابل دیدگانمان خودنمایی میکند...
هنوز گویی صدای کاروان ها در تونلهای زمان رقص میکند و گوشمان را نوازش میدهد...
دوربین هایمان مدام به اطراف می چرخند و شکار صحنه ها می کنند ... سرای سعد السلطنه در یک کلام .. زیباست..
در حجره های این حمام قدیمی آدم هایی در زمان خشکشان زده است و ما را تماشا میکنند..
اینجا حمام قجر یا همان موزه مردم شناسی است ..
گویی این مجسمه ها چشمانشان را در چشمان ما دوخته اند و از رازی برایمان پرده بر میدارند.. راز نامیرایی.. هرگز نمیرد آنکه دلش...
از حمام بیرون آمده ایم و کمی در خیابان های شهر قدم می زنیم .. سوار بر ماشین به گوشه ای دیگر از شهر هجرت می کنیم.. جایی که هنر و زندگی در هم آمیخته اند و دچار معنا شده اند ... خانه امینی ها...
عجب ارسی هایی دارد این خانه.. عجب درهای زیبایی .. آینه کاری.. گچ بری.. همه چیز دارد اینجا..
عجب معمارانی بوده اند این ایرانی های خوش فکر... تابستان شان خنک بوده است و زمستان شان گرم... قلیان هم بوده ... به به چشممان روشن...
این قزوینی ها غذای خوشمزه ای دارند که به آن قیمه نثار میگویند .. چه تعصبی هم رویش دارند .. با همسفران جان در رستوران نشسته ایم و مزه مزه اش می کنیم .. الحق و الانصاف خوب است مادر مرده ..
دراین قسمت از سفر یزدانی با آن زبان شیوایش از ما خداحافظی میکند و در تاریخ ذهنمان خودش را حک می نماید... به دیدار حمدا... میرویم که دیوانی بوده است و شاعر و جغرافیدان هم بوده است به قرار اسناد ..
مزار دنجی دارد و ما هم لحظاتی با او همدم می شویم ..
کوچه پس کوچه های پایتخت صفوی را به تنمان می کشیم و وارد بچه کلیسای مهجور شهر میشویم . نامش کانتور است و سازندگانش روس بوده اند..
حیاط با صفایی دارد و برج ناقوسی دل انگیز.. دوستش داریم همه مان و مدام می گوییم.. آخی.. چه کوچیکه..
هرچه کلیسا کوچک بود به عوضش این آب انبار سردارحقش را خورده و بزرگ است، آنقدر بزرگ که شده است بزرگترین آب انبار تک گنبدی ایران ..
داستان هایش جذاب است و ریشه در زندگی مردمان روزگاری نزدیک داشته است.. ترکش میکنیم با آن پله های نفس برش.. خداراشکر که خانه ما لوله کشی آب دارد..
آخرین مقصد مان عظیم است، باشکوه و ملکوتی.. 1500 سال پیش آتشکده ای بوده و حالا 1200 سال است که محل سجده است.. ایوان هایش راز آلودند و حیاطش با صفا .. کتیبه هایش انسان را سر ذوق می آورد.. نشان از همه دارد .. ساسانی و عباسی و سلجوقی و ایلخانی و صفوی و قاجار و ... خلاصه که صندوقچه ای ست این مسجدعتیق قزوین....
شب است.. از شیرینی رضا سوغات میخریم و به قصد بازگشت دل به راه میدهیم ..
این لیدر هم که یک چایی به ما نمی دهد.. خشک رفته ایم و خشک باز میگردیم..
باز هم از ایران دیدیم .. لمس کردیم و بیشترعاشقش شدیم.. خودمانیم عجب سرزمینی داریم.. کاش بیشتر دوستش داشته باشیم..
میدان سپاه... همسفرانمان... لبخند ... البرزمن .. و باز هم ما هنوز در سفریم
یا حق... !35
Last edit: 8 سال 5 ماه قبل by travelloug.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- رها افشار
- بازديد كننده
8 سال 2 ماه قبل #1451
توسط رها افشار
Replied by رها افشار on topic سفرنامه تور قزوین گردی مورخ 94/8/29
عالی بود آقای شعبانی ممنون .
عشق به سفر
سفر آدم را عاشق میکند، عاشق که شدی، ناز میکند، نازش را که خریدی فرار میکند، دنبالش که رفتی، پیدا میشود، نزدیکش که می روی، قایم میشود، صدایش که میکنی جواب میدهد، ردش را که میگیری محو میشود، دلت که گرفت، پیدا می شود، پیدا که شد، عاشق میشوی، عاشق که شدی، ناز میکند، نازش را که خریدی، فرار میکند ... این فراز و نشیب، فولاد
را آبدیده میکند، آدم را پخته میکند، عاشق را عاقل میکند. عاقل را دیوانه تر شاید ......
مسافرِ جادههای طولانی یاد میگیرد دیر دل ببندد، زود دل بکند. به جای کینه شادی جایگزین میکنی ......همه چیز در گذر است، جاده مدام ترانه رفتن میخواند، مجالی برای عشقبازی نیست، اگر هم باشد، چقدر دل کندن سخت است. بخشی از وجودِ آدم انگار جا میماند، بغضِ بسته میترکد و عاشقِ عاقل، راهش را ادامه میدهد. عاقل دیوانه دیوانه تر به دنبال پیدا کردن خود به جستجو میرود، به کجا؟ خدا میداند، مسافر فقط رفتن را بلد است. جاده نیز دفتر خاطرات مسافر است، با هر قدم مینویسد، با هر قدم امضاء میکند. با هر قدم حرفهای ناگفته دلش را بیرون میریزد ... دل بیتاب است و بیقراری میکند. یاد گرفته است دوست بدارد عمیق، اما دل بکند زود. چقدر درد دارد، چقدر سخت است. مردِ مسافر بغضش همیشگیست اما لبخند میزند، مرام مسافر، لبخند دائمی ست ...کمک به همدیگر است و امان از تنهایی که میسوزاند، تب میشود، غلیان میکند، فریاد میزند، فوران میکند سکوت می شود. ابرها، شعرهای نگفتهء مرد مسافرند، معلق و بیصاحب، نرم و بی صدا. زمین، مسافرِ عاشق را شیدا میکند. درختها، کوهها، رودها و دریاها، دشتهای بیانتها و آبشارهای خروشان، جنگلهای سبز و جادههای پر پیچ و کویر ...دریاهای پر تب وتاب، مسافر را دیوانه میکند. اینجا همه از جنس هم هستند همه امدند تا بیاموزند ...روح، درون سینه بازوانش را باز میکند، داد میکشد، چیزی درون مسافر قیام میکند، نعره میزند، آی آی آی آدم ها که نشسته اید بر ساحل رخوت و تردید، بس است ! برخیزید ننشینید بر سکوی ایستایی و سکون، حیف که نمیدانید، وای که نمیبینید، افسوس که نمیفهمید قدرت خدا تا په حد بیکران است ...افسوس که نمیدانید زندگی چقدر زود گذر است ...
بیایید عاشق باشیم و مسافر و سفر کنیم تا سرحد عشق و جنون و کمال مسافران رهرو زندگی ...نویسنده رعنا ترکمانیان افشار مسافر البرز من متخلص به رها افشار
عشق به سفر
سفر آدم را عاشق میکند، عاشق که شدی، ناز میکند، نازش را که خریدی فرار میکند، دنبالش که رفتی، پیدا میشود، نزدیکش که می روی، قایم میشود، صدایش که میکنی جواب میدهد، ردش را که میگیری محو میشود، دلت که گرفت، پیدا می شود، پیدا که شد، عاشق میشوی، عاشق که شدی، ناز میکند، نازش را که خریدی، فرار میکند ... این فراز و نشیب، فولاد
را آبدیده میکند، آدم را پخته میکند، عاشق را عاقل میکند. عاقل را دیوانه تر شاید ......
مسافرِ جادههای طولانی یاد میگیرد دیر دل ببندد، زود دل بکند. به جای کینه شادی جایگزین میکنی ......همه چیز در گذر است، جاده مدام ترانه رفتن میخواند، مجالی برای عشقبازی نیست، اگر هم باشد، چقدر دل کندن سخت است. بخشی از وجودِ آدم انگار جا میماند، بغضِ بسته میترکد و عاشقِ عاقل، راهش را ادامه میدهد. عاقل دیوانه دیوانه تر به دنبال پیدا کردن خود به جستجو میرود، به کجا؟ خدا میداند، مسافر فقط رفتن را بلد است. جاده نیز دفتر خاطرات مسافر است، با هر قدم مینویسد، با هر قدم امضاء میکند. با هر قدم حرفهای ناگفته دلش را بیرون میریزد ... دل بیتاب است و بیقراری میکند. یاد گرفته است دوست بدارد عمیق، اما دل بکند زود. چقدر درد دارد، چقدر سخت است. مردِ مسافر بغضش همیشگیست اما لبخند میزند، مرام مسافر، لبخند دائمی ست ...کمک به همدیگر است و امان از تنهایی که میسوزاند، تب میشود، غلیان میکند، فریاد میزند، فوران میکند سکوت می شود. ابرها، شعرهای نگفتهء مرد مسافرند، معلق و بیصاحب، نرم و بی صدا. زمین، مسافرِ عاشق را شیدا میکند. درختها، کوهها، رودها و دریاها، دشتهای بیانتها و آبشارهای خروشان، جنگلهای سبز و جادههای پر پیچ و کویر ...دریاهای پر تب وتاب، مسافر را دیوانه میکند. اینجا همه از جنس هم هستند همه امدند تا بیاموزند ...روح، درون سینه بازوانش را باز میکند، داد میکشد، چیزی درون مسافر قیام میکند، نعره میزند، آی آی آی آدم ها که نشسته اید بر ساحل رخوت و تردید، بس است ! برخیزید ننشینید بر سکوی ایستایی و سکون، حیف که نمیدانید، وای که نمیبینید، افسوس که نمیفهمید قدرت خدا تا په حد بیکران است ...افسوس که نمیدانید زندگی چقدر زود گذر است ...
بیایید عاشق باشیم و مسافر و سفر کنیم تا سرحد عشق و جنون و کمال مسافران رهرو زندگی ...نویسنده رعنا ترکمانیان افشار مسافر البرز من متخلص به رها افشار
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
مدیران انجمن: admin1
زمان ایجاد صفحه: 0.281 ثانیه